معنی رها و بی قید

حل جدول

رها و بی قید

ول


رها

آزاد و وارسته


قید

بند و ریسمان

گویش مازندرانی

رها

آزاد رها

لغت نامه دهخدا

قید

قید. [ق َ] (ع مص) اندازه کردن. (منتهی الارب). گویند: قید الشی ٔ (مجهولاً)، ای قُیِّدَ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || در تداول فارسی زبانان، مقید کردن در زندان. || حبس. زندانی گشتن. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) منگنه. پرس. (یادداشت مؤلف). بند. (منتهی الارب). ج، اقیاد، قیود. (منتهی الارب) (آنندراج):
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم.
سعدی.
|| دوال که بدان هر دو بازوی و دنباله ٔ پالان را فراگیرند. و گاه بدان هر دو عرقوه ٔ قتب بندند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || دوال که سرهای پالان رافراگیرد. (منتهی الارب). || قدر و مقدار واندازه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بینهما قید رمح و قاد رمح، ای قدره. (اقرب الموارد). رجوع به قاد شود. || قیدالسیف، دوال پاره ٔ دراز که در بن حمایل باشد و بکره ٔ شمشیر آن را فروگرفته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || قیدالاسنان، بن دندان. (منتهی الارب). لثه. (از اقرب الموارد). || قیدالفرس، داغی است که بر گردن شتر نهند. (منتهی الارب). علامتی است در گردن شتر بصورت قید. (از اقرب الموارد). || قیدالاوابد؛ اسب که وحش را بدویدن دریابد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). الفرس الجواد. (اقرب الموارد).امری ءالقیس گوید: بمنجرد قیدالاوابد هیکل. (از اقرب الموارد). || آلتی چوبین صحافان را که کتاب را پس از شیرازه کردن در آن گذارند. (فرهنگ فارسی معین). شکنجه ٔ صحافان که کتاب را پس از شیرازه کردن در آن گذارند. (آنندراج):
مرایار صحاف تا کرده صید
نیارد برون چون کتابم ز قید.
طاهر وحید (ازآنندراج).
|| شرط. عهد. پیمان. (فرهنگ فارسی معین). || (در قافیه) هر ساکن غیرمدی است که بی فاصله پیش از حرف روی آید، پس چون چنین حرفی تنها و جدا از حروف مدی قبل از روی آمده باشد آن را حرف قید گویند، مانند حرف «س » در: دوست، بست و حرف «ش » در: سرشت، بهشت و حرف «ف » در: خفت، گفت. چون حرف روی با قید همزه باشد آن را روی مقید گویند و بدین مناسبت قافیه را نیز قافیه ٔ مقید خوانند. (فرهنگ فارسی معین از بدیع همایی بخش 2 ص 15).
- حروف قید، حروف قید بسیار است، اما آنچه در کلمات فارسی معمول باشد ده حرف است که از آن جمله ٔ «سه شب فرخ نغز» را ترکیب کرده اند. (فرهنگ فارسی معین).
«س »:
بی تو حرام است بخلوت نشست
حیف بود دربچنین روی بست.
سعدی.
«هَ »:
خداوند کیوان گردان سپهر
فروزنده ٔ ماه و ناهید و مهر.
فردوسی.
«ش »:
آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت.
مولوی.
«ب »:
بزد پر و سیمرغ برشد به ابر
همی حلقه زد بر سر مرد گبر.
فردوسی.
«ف »:
سکندر شنید آنچه دارا بگفت
نیوشید و برخاست، گوینده خفت.
نظامی.
«ر»:
چه اندیشی از آن سپاه بزرگ
که توران چو میشند و ایران چو گرگ.
فردوسی.
«خ »:
شنید این سخن سرور نیک بخت
برآشفت تند و برنجید سخت.
سعدی.
«ن »:
آنکه بی خامه زد ترا نیرنگ
هم تواند گزاردن بی رنگ.
سنایی.
(فرهنگ فارسی معین از بدیع همایی بخش 2 صص 15- 19).
|| (اصطلاح دستور) کلمه ای است که مضمون جمله، فعل، صفت، قید و کلمات دیگری غیر از اسم و جانشین اسم را مقید سازد و یا حالت و هیأت فاعل، مفعول بی واسطه و فعل تام را در حین صدور فعل تعیین کند. (فرهنگ فارسی معین از رساله ٔ خسرو فرشیدورد). مانند: «هوشنگ پیوسته کار میکند» «هرگز بیکار نمی نشیند» «هر پرسش عاقلانه را جواب میدهد».کلمات: پیوسته، هرگز، عاقلانه از قیودند. توضیح: الف - ممکن است یک جمله دارای چند قسم از قیود باشد، مانند: بهرام امروز اینجا خوب کار کرد، کلمه ٔ امروز قید زمان و اینجا قید مکان و خوب قید وصف و کیفیت است.ب - ممکن است که قیدی بر سر قید یا قیود دیگر افزوده شود، مانند: محمد بسیار دیر به خانه بازگشت. ج - قید بر دو قسم است: مختص و مشترک. قید مختص آن است که فقط بعنوان قید استعمال شود، مانند: پیوسته، ظالمانه. قید مشترک آن است که در غیر حالات قید نیز استعمال شود، مانند: خوب، بد و امثال آن که گاهی صفت واقع شوند و گاهی قید: «علی خوب کار میکند»، «هرکه بد کند بد بیند»، «کار بد نتیجه ٔ خوب ندارد». بعض قیود مشهور از این قرارند:
- قید استثناء، جزکه، مگر، الا.
- قید استفهام، کدام، چند، چون، چه سان، مگر، هیچ.
- قید تأکید و ایجاب، البته، لابد، لاجرم، ناچار، بی گمان.
- قید ترتیب، پیاپی، دمادم، نخست، در آغاز، درانجام.
- قید تشبیه، مانا، همانا، چنین، چنان.
- قید تمنی، کاشکی، کاش، ای کاش، بوکه، آیا بود.
- قید زمان، پیوسته، همیشه، گاه، گاهی، ناگاه.
- قید مکان، بالا، پایین، فرود، چپ، راست.
- قید نفی، نه، هیچ، هرگز، بهیچ وجه، بهیچ رو، اصلاً.
- قید وصف، خندان، شادان، سواره، پیاده، عاقلانه. (ازفرهنگ فارسی معین).
|| کلمه یا اصطلاحی که برای تکمیل تعریف موضوعی آورند، مثلا گویند: شعر سخنی است متخیل، مرتب معنوی، موزون، متکرر، متساوی، حروف آخرین آن به یکدیگر ماننده. در این تعریف قید «مرتب معنوی » کردند تا فرق باشد میان نظم و نثر مرتب معنوی و قید «متکرر» کردند تا فرق باشد میان بیتی ذومصراعین و میان نیم بیت که اقل شعر بیتی تمام باشد. (فرهنگ فارسی معین). || کلمه یا اصطلاحی که معرف کیفیت امری (عالی، خوب، متوسط و غیره) باشد: پایان نامه ٔ آقای... با قید خوب پذیرفته شد. (فرهنگ فارسی معین).
- به (در) قید آوردن کسی را، در بند و زندانی کردن او را: ترکان او را در بند کردند و در قید آوردند. (فرهنگ فارسی معین بنقل از لباب 41).
- به (در) قید کسی ماندن، در حبس و بند وی ماندن.
- || به عشق او مبتلی شدن. (فرهنگ فارسی معین):
تنها نه من بقیدتو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای تست.
سعدی.
- قید چیزی را زدن، در تداول، صرف نظر کردن از آن: اصلاً قید شوهر کردن را زده بود؛ یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. (فرهنگ فارسی معین از زنده بگور صادق هدایت 74).
- قید عکاسی، شاسی. (فرهنگ فارسی معین).
- قید عیانی، در پیش چشم. (فرهنگ فارسی معین).
- قید و بند، حبس و مقید کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- قید و شرط، عهد و پیمان. (فرهنگ فارسی معین).
|| (ص) بعیر قید؛ شتر رام شده. (منتهی الارب). ذلول منقاد. (اقرب الموارد). رجوع به قَیِّد شود.

قید. (ع اِ) به کسر قاف، مقدار و اندازه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به قَید شود.

قید. [ق َی ْ ی ِ] (ع ص) آنکه نرمی و مساهله کند با تو چون بند کنی او را. || ستور که به کشیدن گردن دهد. || بعیر قَیِّد؛ شتر رام شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به قَید شود.


رها

رها. [رَ] (نف) خلاص. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). جدا. آزاد:
ز شادی مبادا دل او رها
شدم من ز غم در دم اژدها.
فردوسی.
رها نیست از مرگ پران عقاب
چو در بیشه شیر و چو ماهی در آب.
فردوسی.
رها نیست از چنگ و منقار مرگ
سرپشه و مور تا پیل و کرگ.
فردوسی.
بیخرد گرچه رها باشد در بند بود
با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست.
ناصرخسرو.
|| رهایی. (از آنندراج):
به هر خیر دوجهانی امید دار
گر از بند آزت امید رهاست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 74).
|| آزاد. (ناظم الاطباء). رهیده. رسته. مقابل گرفتار و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). نجات یافته. خلاص شده (از قید و بند). (فرهنگ فارسی معین). خلاص شده. آزادشده. (از ناظم الاطباء). مستخلص. یله. طالق. مُطْلَق. از رستن یا رهیدن. رسته. رهیده. (از یادداشت مؤلف).

رها. [رُ] (اِخ) رهاء. شهری است در جزیره مابین موصل و شام که اکنون معروف به ادسا می باشد. (ناظم الاطباء). رها شهری است خرم [از جزیره] و بیشتر مردمان وی ترسایان اند و اندر وی یکی کنیسه است که اندر همه ٔ جهان کنیسه ای از آن بزرگتر و آبادان تر و عجب تر نیست و سوادی خرم دارد و اندر وی رهبانان اند. (حدودالعالم). شهر قدیم و پرثروتی بود در بین النهرین شمالی، و یونانیان آن را ادس می نامیدند و امروزه به «اورفا» معروف است. (از فرهنگ فارسی معین). شهری است در جزیره ٔ موصل و شام در شش فرسخی، و نام آن از نام بانی اش گرفته شده و او رهأبن بلندی... است. (از معجم البلدان).

فرهنگ فارسی هوشیار

رها

بی قید، آ زاد

فرهنگ عمید

رها

آزاد، یله، بی‌قیدوبند،
* رها شدن: (مصدر لازم) آزاد شدن، نجات یافتن از قیدوبند،
* رها کردن: (مصدر متعدی) آزاد کردن، ول کردن،


قید

[مجاز] زندان، بند،
(اسم مصدر) [مجاز] یادداشت، ذِکر،
(ادبی) در دستور زبان، کلمه‌ای که مفهوم فعل، صفت، یا کلمۀ دیگر را به زمان، مکان، یا چگونگی و حالتی مقید می‌سازد،
(ادبی) در قافیه، حرف ساکنی که قبل از حرف رَوی واقع می‌شود، مانندِ «ر» در کلمۀ «مرد»، درصورتی‌که قافیه واقع شده باشد،
[قدیمی] ریسمان یا چیز دیگر که به پای انسان یا چهارپایان می‌بستند،
[قدیمی] افسار،
* در قید حیات بودن: [مجاز] زنده بودن،
* قید اندازه: (ادبی) =* قید مقدار
* قید تٲکید: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ تٲکید است، مانندِ بی‌گفتگو، ناچار، بی‌گمان، بی‌چندوچون، البته، لابد،
* قید ترتیب: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ چگونگی قرارگرفتن است، مانندِ یکان‌یکان، دسته‌دسته، پیاپی، دمادم،
* قید حالت: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ حالت فعل است، مانندِ چنین، گریان، شتابان، عاقلانه،
* قید زمان: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ زمان است، مانندِ ناگهان، پیوسته، همواره، دیر، زود، بامداد،
* قید شک‌وظن: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ گمان و تردید است، مانندِ گویی، پنداری، مگر، شاید،
* قید مقدار: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ زمان است مقدار یا اندازه است، مانندِ بسیار، اندک، بیش، کم، بسا، بسی،
* قید مکان: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ مکان است، مانندِ بالا، پایین، پیش، پس، آنجا، اینجا، همه‌جا،
* قید نفی: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ نفی یا رد است، مانندِ نه، هرگز، به‌هیچ‌رو،

فرهنگ فارسی آزاد

قید

قِید: مقدار- اندازه، در فارسی باهمین تلفظ بمعنای حبس و زندان، عهد وپیمان -
ذکر ودرج محدودیت نیز مصطلح است،

قَیْد، بند- بند یا ریسمان یا زنجیری که پای حیوان یا اسیر را بدان ببندند- مقدار و اندازه (جمع:قُیُوْد- اَقْیاد)،

فرهنگ معین

قید

(اِ.) بند زنجیر، جمع اقیاد، قیود، شرط، عهد، پیمان، کلمه ای است که غیر از اسم کلمات دیگری مانند فعل و صفت، را به زمان، مکان یا حالت خاصی مقید سازد. [خوانش: (ق) [ع.]]

معادل ابجد

رها و بی قید

338

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری